چه آفت ست نمی دانم این به زیر نقاب
که تا نمود نمود آنچه، سینه گشت خراب
تو رخ بپوشی که از هفت پرده بنماید
چو آفتاب فروزنده از چهارنقاب
تو زلف را ز کله بشکنی عجب نبود
که دل به لنگر خورشید پروره به نقاب
مرا از ابروی تو شبه حسی رود به نماز
که سجده می کنیم و صورت ماست در محراب
تو می کشی و کسی را که می شود بیهوش
ذبیحه را چه خبر تا چه می کند قصاب
مرا که سوخته گشتم ز آفتاب رخت
ازان لب ار بتوانی، به شربتی دریاب
ولی سوال مرا در جواب می لنگی
مر که در شکر آلوده گشت پای دناب
شتاب می کندم عمر در فراق مکوش
ترا که از پس عمری بدیده ام مشتاب
چه سحرها که به مدح تو کرده ام پیدا
که خسرو اسفنم خوانده ای اولوالالباب